قوله تعالى: فآت ذا الْقرْبى حقه قرابت دو قسم است: قرابت نسب و قرابت دین و قرابة الدین امس و بالمواساة احق، قرابت دین سزاتر است بمراعات و مواسات از قرابت نسب مجرد، زیرا که قرابت نسب بریده گردد، و قرابت دین روا نیست که هرگز بریده گردد. اینست که مصطفى (ص) گفت: «کل نسب و سبب ینقطع الا نسبى و سببى»، قرابت دین است که سید (ص) اضافت با خود کرد، و دینداران را از نزدیکان و خویشان خود شمرد، بحکم این آیت ورد هر که روى بعبادت الله آرد و بر وظائف طاعات مواظبت نماید و بنعت مراقبت بر سرورد و وقت نشنید چنان که با کسب و تجارت نپردازد و طلب معیشت نکند، کما قال تعالى: لا تلْهیهمْ تجارة و لا بیْع عنْ ذکْر الله او را بر مسلمانان حق مواساة واجب شود تا او را مراعات کنند و دل وى از ضرورت قوت فارغ دارند. چنان که رسول خدا کرد با اصحاب صفه: قومى درویشان بودند که در صفه پیغامبر وطن داشتند و صفه پیغامبر جایى است به مدینه که آن را قبا خوانند از مدینه تا آنجا دو فرسنگ است. رسول خدا روزى ما حضرى در پیش داشت و بعضى اهل بیت خویش را گفت لا اعطیکم و ادع اصحاب الصفة تطوى بطونهم من الجوع، این اصحاب صفة چهل تن بودند، از دنیا یکبارکى اعراض کرده و از طلب معیشت برخاسته، و عبادت و ذکر الله پرداخته، و بر فتوح تجرید روز بسر آورده و بیشترین ایشان برهنه بودند خویشتن را در میان ریگ پنهان کرده.
چون وقت نماز بودى آن گروه که جامه داشتند نماز کردندى، آن گه جامه بدیگران دادندى و اهل مذهب تصوف از طریقت ایشان گرفتهاند، از دنیا اعراض کردن و از راه خصومت برخاستن و بر توکل زیستن و بیافته قناعت کردن و آز و حرص و شره بگذاشتن.
آدم صفى با تمکن او در بهشت بیکبار که متابعت آز و شره خویش کرد مهجور بهشت گشت، تو اى مرد غافل شبانروزى در متابعت حرص و شره خویش هزار بار خاک جفا در روى دین خویش پاشى و آن گه گمان برى که فردا وا اهل قناعت در بهشت همزانو بنشینى این آن گه نبود و این آن گه نباشد، امروز درین پندار روزى فرا شب مىآر، اما فردا که ارباب قناعت را بر تخت عز نشانند، اگر خواهى که قائمه تخت ایشان ببوسى راهت ندهند.
در خبر است که: ان الجنة لیرون اهل علیین کما ترون الکوکب الدرى فى افق السماء و ان أبا بکر و عمر منهم و انعما اهل بهشت اهل علیین را چنان بینند که شما ستاره را در افق آسمان، و اهل علیین بحقیقت اهل قناعتاند و ابو بکر و عمر از اهل علییناند و فراتر زیرا که ایشان را وراء قناعت کارها بود، که چندان که از قناعت فراتر شدند از علیین برتر شدند، ذلک خیْر للذین یریدون وجْه الله المرید هو الذى یوثر حق الله على حظ نفسه. میگوید سالکان راه طریقت را و مریدان حق و حقیقت را آن به که حق قرابت دین بگزارند و حق ایشان فرا پیش حظ خویش دارند.
شاه طریقت جنید قدس سره مریدى را وصیت میکرد گفت: چنان کن که خلق را رحمت باشى و خود را بلا که مومنان و دوستان الله از الله بر خلق رحمتاند و چنان کن که در سایه صفات خود ننشینى تا دیگران در سایه تو بیاسایند.
ذو النون مصرى را پرسیدند که مرید کیست و مراد کیست؟ گفت: المرید یطلب و المراد یهرب مرید میطلبد بآز و صد هزار نیاز، و مراد مىگریزد و او را صد هزار ناز. مرید با دلى سوزان، مراد با مقصود بر بساط خندان، مرید را شب و روز گوش بر آوازى، مراد بستاخوار با مقصود در رازى، مرید در خبر آویخته، مراد در عیان آمیخته.
پیر طریقت گفت: بخبر کفایت چون کند او که گرفتار عیان است. بامید قناعت چون کند او که نقد را جویان است.
پیرى را پرسیدند که مرید مه یا مراد؟ از حقیقت تفرید جواب داد که: لا مرید و لا مراد و لا خبر و لا استخبار و لا حد و لا رسم و هو الکل بالکل. این چنانست که گویند:
این جاى نه عشق است و نه معشوق و نه یار
خود جمله تویى خصومت از ره بردار
الله الذی خلقکمْ ثم رزقکمْ الله آن خداوند است که خلقت تو تمام کرد و روزى تو مقدر کرد، چنان که تغیر خلقت در مکنت تو نیست، تغییر روزى بکم و بیش در دست تو نیست. آن گه یکى را روزى وجود ارفاق است، یکى را روزى شهود رزاق است. عامه خلق همه در بند روزى معدهاند، طعام و شراب میخواهند، و اهل خصوص روزى دل خواهند. توفیق طاعات و اخلاص عبادات، دون همت کسى باشد که همت وى همه تایى نان بود و شربتى آب. من کانت همته ما یأکل فقیمته ما یخرج منه.
نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته:
کین نجیبان عهد ما همه باز
اى توانگر بگنج خرسندى
زین بخیلان کنارهگیر کنار
راح خوارند و مستراح انبار
ظهر الْفساد فی الْبر و الْبحْر، الاشارة من البر الى النفس و من البحر الى القلب. و فساد البر باکل الحرام و ارتکاب المحظورات، و فساد البحر من الغفلة و الاصرار على المخالفات. تباهى نفس در حرام خوردن است و بحرام رفتن و تباهى دل در اندیشه معصیت و دوام غفلت.
مصطفى (ص) گفت: خبر دهم شما را که درد شما چیست و داروى شما چیست؟ گفتند بلى یا رسول الله: گفت: ان داءکم الذنوب و دواءکم الاستغفار درد شما گناه است و دارو استغفار. هر بیمار که امید بشفا دارد قول طبیب بشنود. آن خورد که طبیب فرماید. و آن کند که طبیب گوید. و آن کس که او را امید شفا نبود قول طبیب نشنود تا بآن درد فرو شود. گفتهاند عجب نه آنست که کسى از طعام حلال پرهیز کند از بیم درد و بیمارى، عجب آنست که از حرام و شبهت پرهیز نکند از بیم قطیعت و بیزارى.
مردى بود در طبقات جوانمردان نام او ابو الخیر اقطع بیست سال نفس وى در آرزوى ماهى تازه بریانى همىبود و از بیم شبهت آن مراد نفس نمیداد. تا روزى که بزیارت دوستى رفت از دوستان الله، آن عزیز از راه فراست بدانست که شیخ را چه آرزوى است رفت و ماهى تازه بریانى آورد و قرصى چند پیش وى بنهاد، گفت: یا شیخ دست فراز کن و این طعام بکار بر که حلال است و در آن شبهتى نه. شیخ دست فراز کرد خارى از آن ماهى در دست وى نشست دست با خود گرفت و برخاست، گفت: ناچار که درین سرى است و تأدیبى از حق جل جلاله. آن گه برفت و طهارت کرد و آن دست وى از آن خار مجروح گشته و آماس کرده تا بدان غایت که طبیب گفت اگر نبرى همه تن سرایت کند و هلاک شوى. شیخ گفت اگر چنین است مجمعى سازید و خلق را جمع کنید تا آنچه گفتنى است بگویم. مردمان جمع آمدند و حجام را فرمود تا دست از وى جدا کرد. آن گه ندا کرد که: معاشر المسلمین هذا جزاء من اکل لقمة من الحلال بشهوة فکیف جزاء من اکل الحرام بمعصیة.
فانْظرْ إلى آثار رحْمت الله حق جل جلاله میگوید بنده من در وقت بهار دیده عقل بگشاى چشم عبرت باز کن، در صنع ما نظر کن تا اهتزاز زمین بینى و گریه آسمان، خیز درختان، خریر میاه و شوق عاشقان، مرغان چون خطیبان، آهوان چون عطاران، هزار دستان بسان مستان در بوستان:
تأمل فى نبات الارض و انظر
الى آثار ما صنع الملیک
عیون من لجین فاترات
کان حداقها ذهب سبیک
على قضب الزمرد شاهدات
بان الله لیس له شریک
فانْظرْ در نگر در زمین که حله مىپوشد، درخت عطر مىفروشد، بلبل بر درخت مىخروشد، هر مرغى در طلب یار میکوشد، آن خداوند که چنین صنع کند سزد که دعاى بنده بنیوشد و جرم عاصى بپوشد.
فانْظرْ إلى آثار رحْمت الله درنگر در آثار رحمت او، در امارات صنع او، در دلالات وحدانیت او. خداوندى که در وقت بهار اشجار پرثمار کند آبها در انهار کند، دریاها گهربار کند، خاکها عنبر بار کند، آن خداوند که این صنع نماید سزاست که طاعت خود بندگان را شعار و دثار کند.
فانْظرْ إلى آثار رحْمت الله گفتهاند بهار سه است: بهاریست این جهانى، آن در وقت شادکامى است و جوانى. دیگر بهاریست آن جهانى، نعیم باقى است و ملک جاودانى. سدیگر بهاریست نهانى اگر دارى خود دانى و اگر ندارى و پندارى که دارى دراز حسرتى که در آنى. بهار زمین از سال تا سال یک ما هست، سبب باران آسمان و باد شمال است، زود فرقت و دیر وصالست، پس دل برو نهادن محالست. در سال یک بار بهار آید، از خاک گل روید، و از سنگ آب رود، و از بوى بهار جان ممتحنان بیاساید و هر بیدلى را دل رمیده باز آید. گل زرد گویى طبیبى است بیمار، شفاى عالم و او خود بتیمار. گل سرخ گویى مست است از دیدار، همه هشیار گشته و او در خمار. گل سفید گویى ستم رسیدهایست از دست روزگار، جوانى بباد کرده و عمر رسیده بکنار.
فانْظرْ إلى آثار رحْمت الله کیْف یحْی الْأرْض بعْد موْتها یحیى النفوس بعد فترتها بصدق الارادت، و یحیى القلوب بعد غفلتها بانوار المحاضرات، و یحیى الارواح بعد حجبتها بدوام المشاهدات:
اموات اذا ذکرتک ثم احیا
فکم احیا علیک و کم اموت
در وقت اعتدال سال دو آفتاب برآید از مطلع غیب: یکى خورشید جمال فلکى یکى خورشید جلال ملکى آن یکى بر اجزاء زمین تابد، این یکى بر اسرار عاشقان. آن یکى بر گل تابد گل شکفته گردد، این یکى بر دل تابد دل افروخته گردد گل چون شکفته شد بلبل برو عاشق شود. دل که افروخته شد نظر خالق درو حاضر بود. گل به آخر بریزد، بلبل در هجر او ماتم گیرد، دل گر بماند حق او را در کنف الطاف و کرم گیرد. قلب المومن لا یموت ابدا:
چشمى که ترا دید شد از درد معافا
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم